روزی روزگاری
دختری بود که کور بود این دختر
یه دوست پسری داشت
که خیلی
دختره رو دوست داشت
یه روز
یه نفر میاد چشماش رو میده به دختره واونا رو پیوند میزنند به چشماش
دختره که بینا میشه
می فهمه که دوست پسرش هم کوره بعد اون رو ول می کنه ومیره
دوست پسرش که میبینه داره میره میگه
حالا که داری
میری مواظب چشمای
من باش